زمین - بیانی خودمانی از مکانی همگانی

زِمین

زمین

به رنگ شیشه

درباره طبیعت از پشت شیشه
۰۵ / ۱۲ / ۱۳۹۸

خدا، به نامش

سلام و درود، برف می آید و من پشت سه میلی‌متر جادو که دیده هم نمی شود، ایستاده ام.
با این که بسیار نزدیک هستم و تمام جزئیات حیاط را می بینم اما این چیزِ ناپیدا و بی صورت، من را دور نگه می دارد از سرمای بیرون در حالی که به راحتی سرما را می توانم ببینم و تصور کنم.

در مأوایی امن.

گرم و نرم.

چیزی شگفت و قوی مانند انگشت کوچک یک نوزاد ولی شاید با ضخامتی کمتر. با انعطافی نزدیک به صفر درصد. شکننده، بی بو، بی مزه، بی رنگ، بی جان مانند چیزی که هست اما نیست.

تنها دلیلی که میدانم وجود دارد این است که وقتی لمسش می کنم هست و نه هیچ جور دیگری نشانه ندارد. لا به لای قطره هایی که رویش می ایستند با انگشت اشاره می نویسم " به رنگ شیشه " تصویرش را ثبت می کنم و از وجودش مطمئن می شوم.


شما هم می بینید؟

از میان پوست نازکش و در بین استخوان هایش به آسمان نگاه می کنم. میوه های بزرگ و پنبه ای شکلی که گسترده شده اند را می بینم. نمی دانم چه کسی آن خوشمزه ها را می خورد و دانه های سفیدش را به زمین می ریزد.

شاید فقط خورشید می بیند.

ناگهان صدای گرمی گفت:
آری من می بینم و خیالت راحت دانه های برف از میوه ای نیستند. در اصل چند ضلعی های ظریف و منظمی اند که همگی با هم متفاوتند و از منجمد شدن آب تشکیل می شوند.


سخن خورشید

کمی فکر کردم...
برف چیست...
همزمان که این سوال را از خودم پرسیدم ناخوداگاه همین جمله را به زبان هم آوردم.
برف چیست...

این بار صدایی روان و جاری شروع کرد به حرف زدن...

می دانستی برف هم من هستم؟ خورشید می داند از او بپرس...
روزی بر آسمان بودم و بخاری آزاد. بعد سنگین شدم و بر دریا چکیدم اما دوباره بازگشتم به ابر. امروز سنگین تر و سرد تر بلور شدم و بر این شیشه نشستم و اکنون دوباره ذوب شده ام. حالا پتوی سفید زمین شده ام که راحت بخوابد. مواظب باش سر و صدا نکنی. زمین باید استراحت کند، زمستان رسیده است و...


سخن آب

همچنان داشت حرف می زد. تند و بی توقف، از دهانش کماکان نیز آب پرتاب می شد. آنقدر شلوغ و پر حرف که با گذشت چند لحظه به صدایش عادت کردم و دیگر نمی شنیدم چه چیزی می گوید و در همین زمان صدایی تازه اما خواب آلود به گوشم رسید...

بیشتر توجه کردم و شنیدم که صدایی کودکانه و خوش لحن می گوید:

وقتی که زمین می خوابد من نیز می خوابم و نمی دانم چه می شود. البته الان گیاهان دیگر هم خوابند...
خمیازه کشان ادامه داد و با چشمانِ پر آب، لبخندی زد. گفت من نمی دانم ولی چیز هایی از بقیه شنیده ام که همه چیز سفید می شود

حتی من.


سخن گیاه

این را گفت و دوباره غرق خواب شد.

آن صدای گرم ادامه داد:

زمین از کودکی همیشه دلش میخواست بچرخد و بازی کند. از سرما زیاد خوشش نمی آمد و همیشه به من می گفت همان یک فصل که آب لازم است می خوابم و وقتی گذشت بیدارم کن.
این روز ها کمی پشت ابر می روم تا آب بیشتر در زمین نفوذ کند.

خورشید، گیاه و آب، همگی نگاهم می کنند و هرکدام چیزی می گویند، اما با زمزمه.


زمزمه ها
زمزمه هایشان برای چندمین بار چیزی را به من خاطر نشان می کند.
یادم می آورند زمین می خواهد بخوابد و خستگی اش را در کند، سر و صدا نکنم تا این قسمت از زمین آرام بگیرد و نیرویش را ذخیره کند.

زیرا با آمدن بهار کلی کار دارد.
پایان