زمین - بیانی خودمانی از مکانی همگانی

زِمین

زمین

شمعی برای زمستان

درباره گلدان شمعدانی و شروع زمستان
۱۷ / ۱۱ / ۱۳۹۸

خدا، به نامش

سلام و درود، با این که خورشید حضور دارد و آفتابش روی فرش به جلو خزیده است تا به گل های واقعی انتهای اُطاق دستش برسد و نوازششان کند اما هوای صبحدم هنوز سرد است.

با این حال روی هر قسمت از بدن که نور می افتد، محبتش را با ملایمت دریافت می کند و بعد از چند ثانیه اثر کرده و گرم می شود.

اما هنوز بیشتر فضا در سایه است و خنک.

بجز طاقچه

آن جا تمام گلدان ها به صف ایستاده اند و تا جایی که می توانند روی انگشتان پایشان می ایستند که از نخستین پرتو های سپیده دم نیز برخوردار شوند.

می دانم گل، خانه اش در باغچه است نه طاقچه، اما...

در آغاز زمستان شمعدانی های باغچه را به خانه می آوریم تا سرما نزده و خشک نشوند.

با اولین ضربه بیلچه به خاک، همهمه ای برپا می شود و هر بوته ای امید دارد که برداشته شود و به پناهگاهی گرم در کنار جایگاهی ویژه درون سفال ها فکر می کند. آن ها آنقدر شاد هستند که خطر قطع عضو و یا آسیب دیدن جوارح را نادیده می گیرند. در این بین ریشه ها عاقلانه تر برخورد می کنند و با تمام کشمکش های بین تار هایشان و خاک مرطوب و چسبنده، صبوری می کنند.

گلدان ها پر شدند

آوند های خود را محکم ببندید

آماده حرکت شوید

از باغچه خارج می شویم، آزاد راه میان حوض آبی و پله های بهارخواب را طی کرده و از تونل ۳۰ سانتی دیوار جدا کننده خانه با حیاط عبور می کنیم و مسافران را تک تک در مقصد نهایی پیاده می سازیم.

به طاقچه خوش آمدید

در مسیر این جابجایی، یکی از گلدان ها شکست.

این گونه حوادث زیاد اتفاق نمی افتند زیرا جاده ها امن طراحی شده اند ولی شاید راننده ها حواسشان جمع نیست. خداروشکر کسی آسیب ندید و تنها بدنه گلدان ضرب خورد و لبه آن نیز شکست اما سرنشینان یعنی خانواده شمعدانی با جوانه های کودکانه اش صحیح و سالم هستند.

امروز صبح در پرتو های طلوع آفتاب همان شمعدانی را در دست گرفتم، سبز بود و می درخشید.

گلدان مانند پنجره سرد بود ولی نور، بی توجه به دما رد می شد و می نشست روی ساعدم. انگشت هایم بین گرمای آفتاب و سردی سفال گیج شده بودند و این را از حرکت های بی اراده شان روی نوک به راحتی می شد فهمید. شمعدانی را بالا تر گرفتم، کمی بالا تر از قلبم و درست رو به روی چشمانم از من خواست عکسش را بگیرم.

گوشی را آوردم، دوربینش را روشن کردم و چیک...


اسمش را می گذارم شمعی برای زمستان

تمام آن گرمی ها و سردی ها، امید ها و ترس ها، اتفاقات گوارا و ناگوار، حرف ها و سکوت ها به من یادآوری کرد زمین هنوز زنده است، پس قدرش را بدانم.
پایان